باران

باران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

یک قربانی و رهایی از همه مشکلات!

12 مهر 1393 توسط باران

گاهی برای بسیاری از ما پیش آمده که در دورانی از زندگی خود دچار ضعف‌هایی می‌شویم که از آن جمله می‌توانیم از وابستگی به چیزهای مختلف (اعم از مادیات مانند پول، خانه، وسایل شخصی، ماشین، شخص مورد علاقه و…) نام ببریم.

وابستگی ریشه بسیاری از مشکلات ما - اعم از مشکلات رفتاری و ارتباطی- است اما قطع وابستگی گاهی بهترین راهی است که باید برگزینیم. در واقع ما با قطع وابستگی و تعلقاتمان، اسباب رشد و تعالی بیشتر خود را فراهم می‌آوریم.

قطع وابستگی یعنی اینکه هر فرد مسئول اعمال خویش است و اینکه ما قادر به حل مشکلات دیگران نیستیم و نباید از این بابت نگرانی به‌خود راه دهیم زیرا هیچ کمکی به حل مشکل نمی‌کند.

قطع وابستگی به مفهوم پذیرش واقعیت‌ها و حقایق است و مستلزم ایمان به خداوند و به حقانیت و ناگزیری هر لحظه از زندگی است. قطع کردن وابستگی بدین معنا نیست که ما به مسائل زندگی خود بی‌اعتنا هستیم بلکه به ‌معنای یادگیری روش صحیح و به دور از افراط در توجه، دوست‌داشتن و همچنین پایان بخشیدن به هرج‌ و مرجی است که در ذهن و محیط خود به ‌وجود آورده‌ایم.

وابستگی به دنیا ریشه بدبختی ها
در دین ما آمده است که ریشه همه بدبختی های آدمی همین وابستگی است، وابستگی به دنیا ، این وابستگی به دنیا و مظاهر آن است که ما را دچار غفلت از هدف اصلیمان می کند، اگر ما رهایی و سبکبالی می خواهیم باید دنیا را رها کنیم، باید فاتحه اش را بخوانیم.

گاهی می گوییم فلانی دنیای من است.. ماشینم همه چیز من است، همسرم امید من است، بچه ام نفس من است، این عبارات نشانه وابستگی ما به یک شخص خاص یا شی خاص است.

این بد نیست که ما به خانواده خود عشق بورزیم این دستور خود خداوند است اما نه قبل از عشق به خود خداوند و نه در جایگاهی که خداوند باید برای ما داشته باشد.

اگر ما رهایی و عاقبت به خیری می خواهیم باید تلاش کنیم كه دنیا در نظرمان كوچک شود و آگاهی از کم‌اهمیت بودن دنیا، و اقامه دلیل و برهان برای آن، و آیه و روایت خواندن به تنهایی كافی نیست. برای رسیدن به این مرحله باید به سختی و مستمراً تمرین كنیم و به تعبیری ریاضت بکشیم. در نتیجه چنین تلاشی است كه حقیقت دنیا برای ما جلوه‌گر می‌شود و پستی دنیا را درک می‌كنیم؛ هم‌‌چنان‌كه امیرالمومنین (ع) آن را پست‌تر از استخوان خوک مرده‌ای در دست شخص جذامی توصیف كرد.

با قطع دلبستگی به دنیا تلی از طلا با تلی از خاکستر برای انسان تفاوتی نخواهد داشت. اما كسی كه چشمش به دنبال مادیات است، هر كاری را انجام می‌دهد، هر حرفی را می‌زند، هر امضایی می‌كند، به هر دغل‌كاری و فریبی متوسل می‌شود، تا به خواسته خود برسد
دنیا طلبی را قربانی کنیم
با قطع دلبستگی به دنیا تلی از طلا با تلی از خاکستر برای انسان تفاوتی نخواهد داشت. اما كسی كه چشمش به دنبال مادیات است، هر كاری را انجام می‌دهد، هر حرفی را می‌زند، هر امضایی می‌كند، به هر دغل‌كاری و فریبی متوسل می‌شود، تا به خواسته خود برسد.

این دنیا خواهی ریشه همه مشکلات ماست، افسردگی ها، غم های کشنده، حسرت ها، مقایسه ها، تجمل پرستی ها این ها روزگار ما را سیاه کرده است اگر از این ها دل بکنیم، پر پرواز ما باز می شود …ما رها می شویم و به آسایش می رسیم.

اگر ما این خواست و آرزوی حقیرمان که دنیاست را قربانی کنیم ببریم به درگاه خداوند و بگوییم بیا…نمی خواهمش می شکنمش، سرش را می برم و دور می ریزم این بت های محبوبم را این وابستگی هایم را به درگاه تو قربانی می کنم بپذیر بزرگ خدای بخشنده و بخشایشگر.

این کار غیر ممکنی نیست، سخت هست، جانکاه هست، اما می شود، مگر حضرت اسماعیل برای حضرت ابراهیم(علیهما السلام) عزیز نبود؟ مگر کم دوستش می داشت؟ خداوند امر فرمود این فرزند عزیزتر از جان را بیاور و سرش را ببر، حضرت ابراهیم علیه السلام هم چون و چرا نیاورد، اطاعت کرد و بسم الله فرزند را برد که قربانی کند، برای چه؟

برای این که به من و شما و همه انسان ها بیاموزد ترک وابستگی ها یعنی هم داشتن آنچه دوستش داریم و هم داشتن خداوند اگر ما رضایت خداوند را به دست بیاوریم همه چیز هم برای ما می ماند چون خداوند بخشنده و مهربان است.

و این عید قربان بیاییم و یک قربانی ببریم به درگاه خداوند تا مشکلاتمان حل شود، تا راحت شویم از این همه دغدغه و بحران و چه کنم چه کنم ها …

همانطور که در دعای عرفه دیروز خواندیم، بگوییم خداوندا، این من و وابستگی هایم آن هم تو و کرمت، خواندیم «خداوندا با تدبیر خودت مرا از چه کنم چه کنم هایم رها کن».

تو قربانی را ببر بقیه اش با خدا، عید شما مبارک و قربانی هایتان مقبول درگاه احدیت. التماس دعا

 1 نظر

من پسرم را می‌بینم، باورتان می‌شود؟!

02 مهر 1393 توسط باران

گاهی توی خواب و بیداری، او را می‌بینم. به هر کسی این را می‌گویم، پشیمان می‌شوم. با خودم می‌گویم نکند فکر کنند که من دیوانه شده‌ام، من پسرم را می‌بینم، باورتان می‌شود؟!
 وقتی با مادران شهدا هم‌کلام می‌شوی، به اوج عشقشان به شهید پی می‎بری، مادرانی که شیرین‎ترین عصاره جانشان را همچون ام‌البنین‌ها در راه امامشان به قربانگاه عشق فرستادند. به مناسبت هفته دفاع مقدس سراغ مادر شهید رضا میثمی از لشکر ویژه 25 کربلا رفتیم.
 بخشی از صحبت‌های مادر شهید میثمی:
هفتاد و هفت سال از عمرم گذشته است، توی این سن و سال، یک لیوان آب هم بدون کمک دیگران نمی‌توانم بخورم. با این حال از زندگیم راضی هستم، تک‌پسرم بود، امیدم بود. گاهی اتفاقات کوچک روزمره یادم می‌رود، پیری است و هزار درد بی‌درمان اما خاطراتش برای همیشه توی ذهنم مانده، انگار که همین دیروز اتفاق افتاده‌اند.
آن وقت‌ها که مدرسه می‌رفت یک‌بار بدجوری کتکش زدند، پرسیدم: «چه کار کردی که تنبیهت کردند؟» گفت: «داشتم می‌رفتم مدرسه که توی راه پیرمرد نابینایی را دیدم، کمکش کردم، برای همین دیر به مدرسه رسیدم.»
یک روز به ما خبر دادند، زنی رفته توی باغتان و دارد انار می‎چیند. قبل از آنکه پدرش بفهمد، خودش رفت توی باغ، دید یکی کیسه انار چیده و نمی‌تواند آن را روی سرش بگذارد. کیسه را برداشت و به او گفت: «برو که اگر پدرم تو را ببیند، به هم می ریزد.» فوری کیسه انار را به دوش گرفت و تا رودخانه برای زن برد.
این اتفاق‌ها مال گذشته نیست، این‌ها زندگی امروز من است. با این خاطرات زندگی می‌کنم، اینکه حالا دور و برم چه می‎گذرد، انگار زیاد اهمیتی ندارد. هنوز صدایش را از گوشه و کنار این خانه می‎شنوم، وقتی جنگ شد، پدرش به او گفت: «نرو! اگر می‌خواهی کمک کنی، پول بده و خودت کنارمان بمان.»
آن روز را خاطرم هست، روی ایوان نشسته بودیم که یکهو دیدم به گریه افتاد و گفت: «وقتی امام حسین (ع) گفت هل من ناصر ینصرنی، جوانانی مثل من در کوفه زیاد بودند.»
پدرش هم خیلی دوستش داشت، چشم ما فقط به او روشن بود. هر وقت از جبهه برمی‌گشت، می‎آمد کنارم و می‎گفت: «مادر! از این حرفم ناراحت نشو، تو را به خدا قسم هیچ‌وقت شده وقتی مرا حامله بودی یا به من شیر می‌دادی، غذای حرام خورده باشی؟» می‎گفتم: «نه! هیچ‌وقت.»
انگار خیالش راحت شده باشد، خم شد و مرا می‌بوسید. اواخر می‎گفت: «اگر من شهید بشوم، شما چه کار می‌کنی؟» می‎گفتم: «این حرف‌ها رو نزن، هیچ‌وقت دیگر، این حرف را نزن.» می‌گفت: «مادرِ ما رو ببین! اصلاً شجاع نیست، بگو خدا محمدعلی را نگه دارد.»
بعد از او هر وقت پسرش محمدعلی را بغل می‌کردم، به یاد او می‌افتادم. آخر محمدعلی، خیلی شیرین‌زبان بود.
پسرم نخستین بار شانزده ساله بود که به جبهه رفت، یک جورهایی فرار کرد و رفت. وقتی اصرارهایش را برای رفتن به جبهه دیدیم، در 17 سالگی برایش زن گرفتیم، با خودمان گفتیم شاید حال و هوای جبهه از سرش برود. به هر حال فرزند، عزیز است، با خون دل بزرگش کرده بودیم.
گفتم: «پسرجان! توی همین روستا خدمت کن.» این حرف را که زدم، به گریه افتاد. آخرین باری که داشت می‌رفت، پدرش دلگیر شد. همه‌ ما ناراحت بودیم اما او خوشحال بود، انگار بخواهد پرواز کند. حالا گاهی توی خواب و بیداری، او را می‌بینم. به هر کسی که این را می‌گویم، پشیمان می‌شوم، با خودم می‌گویم نکند فکر کنند که من دیوانه شده‌ام، من پسرم را می‌بینم، باورتان می‌شود؟!
یک بار که پسرش مهدی، مریض شده بود، آمد و گفت: «مادر! مهدی مریض است. بنفشه بچین، برایش دم کن تا بخورد.»
یک بار هم فرغون به دست، می‌خواستم بروم توی خانه، فرغون سنگین بود، یکهو دیدم، یکی از پشت مرا هول می‌دهد و می‌گوید: «بگو یاعلی!» برگشتم و نگاهش کردم، خودش بود، لبخند به لب داشت. من او را می‎بینم، من پسرم را می‎بینم، انگار همیشه با من هست.
من طاقت فراق او را داشتم اما طاقت گریه‌های پسرش را نه. به چهره‌ آن طفل معصوم که نگاه می‌کردم، بی‌اختیار تنم می‌لرزید. یک بار تلویزیون داشت خبر از آمدن اسرا می‌داد، دیدم محمدعلی گریه می‌کند و می‌گوید: «کاش پدرم اسیر شده بود، آن وقت حتماً برمی‌گشت.»
این پسر خیلی بی‌قراری می‌کرد، شاید چون پدرش را دیده بود. هر وقت سراغ پدرش را می‎گرفت، آسمان را نشانش می‌دادیم. از پنجره که به آسمان خیره می‌شد، انگار به صورت پدرش خیره می‎شد.
جمعه‌ها دست او را می‎گرفتم اما مهدی را که کوچک‎تر بود، بغل می‎کردم و می‎رفتیم به مزار شهدا. یک بار لج کرد که مهدی را بگذار زمین و مرا بغل کن، گفتم: «پسر جان! مهدی کوچک است و تو دیگر بزرگ شدی.» دیدم به گریه افتاد، گفتم: «پسرجان! محمدعلی! جان چه شده؟» در حالی که با دست، مردی را نشانم داد که فرزندش را بغل کرده بود، گفت: «نگاه کن! من که پدر ندارم تا بغلم کند.» دلم یکهو ریخت، رفتم سر مزار پسرم و گفتم: «نگاه کن، ببین پسرت بی‌قراری می‌کند. من دوری تو را طاقت بیاورم، او را چه کار کنم؟»
دوستانش که به خانه می‌آمدند و حرفی درباره‌اش می‌زدند، دست محمدعلی را می‌گرفتم و می‎بردمش تا او دوباره بی‎قراری نکند.
محمدعلی، چند سال بعد توی دریا غرق شد و رفت پیش پدرش. از روی پسرم خجالت می‌کشم، آخر محمدعلی امانتی پیش ما بود.
شهید رضا میثمی، در سن 23 سالگی در عملیات والفجر 8 در روز هشتم فروردین سال 1365 بر اثر اصابت ترکش به مقام پرفیض شهادت نائل آمد.

 

 

 

 

 

 3 نظر

من بمیرم باك نیست، اما بماند رهبرم

18 شهریور 1393 توسط باران

حاضرم در راه دین از تن جدا گردد سرم

من بمیرم باك نیست، اما بماند رهبرم

آمین یا رب العالمین

*******************

الهی تا ظهور دولت یار

عزیز ما خامنه ای نگه دار

 2 نظر

توصیه های طب سنتی را جدی بگیریم

17 شهریور 1393 توسط باران

علی حسینی یک متخصص طب سنتی اعلام کرد: غذاهایی با مزاج گرم برای کاهش دردهای کمر مناسب است و در مقابل غذاهای با مزاج سرد مثل گوشت قرمز، بادمجان، بامیه، خیار، هویج و گوجه‌فرنگی در هنگام کمردرد توصیه نمی‌شود.
خوراکی‌هایی مانند زرده تخم‌مرغ،خورش فسنجان به همراه گردوی فراوان، خورشت کرفس، مصرف پلو به همراه زیره، چای زنجبیل، خرما، انجیر، سیر، برگ تازه اسفناج و جوجه آب‌پز برای درمان کمردرد توصیه می‌شود.
همچنین مصرف عسل به صورت استعمال موضعی در نواحی که درد دارد و هم به صورت خوراکی در زمانی که فرد دچار کمردرد شد توصیه می شود.
حسینی با اشاره به اینکه درمان کمردرد زمانبر است و فرد باید صبور باشد گفت: غذاهایی با مزاج گرم برای کاهش دردهای کمری مناسب است و نسبت به غذاهایی با مزاج سرد،درد را تسکین می دهند و افرادی که دچار کمردرد شده‌اند به دنبال روشهای معجزه‌گر و سریع که در تبلیغات گفته می شود نباشند.
این متخصص طب سنتی ادامه داد: یکی از ساده‌ترین روش‌های درمانی کمردرد، گرم کردن ناحیه درد با روغن‌های مختلف یا کمپرس آب گرم است البته باید توجه کرد که پس از هر بار کمپرس چند دقیقه صبر کرد و مجدد کمپرس را انجام داد.
وی افزود: مصرف آب‌میوه های انجیر، آلو، توت و آب مرکبات به خصوص لیموشیرین برای تسکین کمردرد توصیه می شود.
حسینی گفت: مصرف غذاهای با مزاج سرد مثل گوشت قرمز، بادمجان، بامیه، خیار، هویج و گوجه‌فرنگی باید محدود شود اما در مقابل غذاهای گرم و آبکی مانند انواع سوپ‌ها و آبگوشت‌ها توصیه می‌شود.

 1 نظر

یک جیب و یک لیست

05 مرداد 1393 توسط باران

با این که بنا ندارم مطلبی را از سایت دیگر کپی کنم؛ ولی متنی را در تبیان خواندم که خیلی زیبا بود. حیفم آمد برای کسانی که نخوانده اند نگذارم. امیدوارم شما هم ازخواندن آن لذت ببرید.                   ***************                                                                                                                                       می‌دونم شماها از این لیست‌ها تو جیبتون دارین یا نه ولی پیشنهادم اینه که داشته باشین تا وقتی ….
پدرم که دانش و ادب و فرهنگ رو از او دارم، مادرم که عشق رو از او یاد گرفتم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، خواهرم، برادرم، همسرم که این همه منو تحمل می کنه و تو خونه کارهایی می کنه که هیچکدوم وظیفه‌اش نیست، بچه‌هام که به من بزرگ شدن و بالغ‌شدن رو یاددادن، همون دوستم که جای من تو صف بوفه مدرسه وایساد تا من برم یه کمی بیشتر بازی کنم، خاله ام که به من یه کمی قرآن یاد داد، اون یکی دوستم که یه ثلث باهام ریاضی کار کرد تا نمره‌م خوب بشه، اون معلم ورزشمون که وقتی دید من دارم سعی می کنم، نمره‌ی کامل دراز و نشست بهم داد تا معدلم بره بالا، معلم سال اول دبستان، معلم سال دوم دبستان، دبیر قرآنمون، دبیر دینی سال اول راهنمایی که اسمش آقای نکویی بود و رفت و شهید شد، دبیر ریاضی سال سوممون که خیلی خوب به ما ریاضی یاد داد و البته بعدش چندبار سعی کرد نماینده‌ی مجلس بشه و نشد!، آقای قرائتی که من خیلی وقت ها استفاده از قرآن رو ازش یاد گرفتم، معلم اخلاق دبیرستان که نمی‌خوام اسمش رو بیارم، اما جماعت مدرسه‌مون که به ما احکام یاد داد و الآن رییس یه سازمان بزرگ و مهمه، دبیر ادبیات فارسی دبیرستانمون که واقعاً جدی و بداخلاق بود ولی خیلی فارسی به ما یاد داد، معلم خحمون که کلی زحمت کشید تا ما خوش‌نویسی یاد بگیریم، اون بنده‌خدایی که اون روز که من داشتم تو خیابون جردن - ببخشید آفریقا- دنبال جای پارک می‌گشتم در حیاط خونه‌اش رو باز کرد تا من بتونم به جلسه‌ام برسم و از کلافگی در بیام، اون بنده‌خدایی که اون روز تو صف تاکسی وقتی فهمید من دیرم شده، جاش رو به من داد تا من زودتر به کارم برسم، اون هم‌کلاسیم که یه سری کتاب برای من آورد تا من کلی چیز که در مورد تاریخ نمی‌دونستم یاد بگیرم و بعدش هم مریض شد و از دنیا رفت و من نتونستم کتاب‌هاش رو برگردونم بهش، اون مسجدی‌هایی که بار اولی که من براشون سخنرانی کردم تو ذوقم نزدند و نشستند تا آخر گوش کردند و تازه ازم تعریف هم کردند، اون همکارهایی که بار اول که مدیر شدم، تحویلم گرفتن تا فک نکنم مدیریت بلد نیستم، دانش‌آموزای اون مدرسه‌ای که بار اول که سر کلاسشون رفتم چون فهمیدن که من هول کردم آروم نشستن تا من بتونم به کلاس یه نظمی بدم، به اون مدیری که بهم فرصت داد تا بتونم درس بدم، به اون همکارم که روز اول که وارد صداوسیما شدم و نمی‌دونستم اصلاً کار اداری چیه بهم یاد داد که رفتار اداری یعنی چی، به اون راننده‌هایی که روز اولی که من تنهایی داشتم رانندگی می‌کردم بهم راه دادن تا بتونم کم‌کم اعتماد به نفس پیدا کنم و راننده بشم و …

ای خدای من!!! به من چند نفر تو این عالم مدیونم؟! خدایا! می‌دونم که تو همه‌ی این‌ها رو فرستادی تا من بتونم زندگی کنم ولی به هر حال من تو این چهل سال به این همه آدم مدیونم

امام خمینی که اسلام رو دوباره زنده کرد، تک‌تک شهدا، شهدای انقلاب، شهدای جنگ، شهید همت، شهید باکری، شهدای هسته‌ای، شهدای ترور، همه‌ی سرداران جنگ - که بعضی‌هاشون امروز از طرف بعضی از تازه‌انقلابی‌شده‌ها به « ضدانقلابی بودن» هم متهم می‌شن- شهید چمران، شهید بهشتی، شهید رجایی، همه‌ی جانبازها، اون جانبازهایی که الآن نفسشون هم بسختی بالا میاد، جانبازی که سال‌هاست از روی تخت بیماریش بلند نشده، جانبازی که چشمش رو داده، خانواده‌ی این جانبازها که هر لحظه زندگیشون یه مجاهدت بزرگه، اون جانبازی که دیوانه‌وار دوستش دارم و دست راستش رو تو مسجد ابوذر تهران از کار انداختن تا همه بفهمن که یه دست هم صدا داره و یه مرد اگه مرد باشه می‌تونه با یه دست چپ هم همه‌ی دنیا رو رو انگشتش بچرخونه و براش دعا می‌کنم که همیشه زنده باشه و پایدار باشه و سایه‌اش رو سر ما مستدام باشه، اون‌هایی که تو فضای سیاست، مرد اخلاق بودن و به مردم خدمت کردن و حاضر نشدن به خاطر موندنشون به این و اون فحش بدن و خواستن به همه اخلاق یاد بدن، به اون حوونمردهای بزرگی که براشون مدیربودن و مدیرکل‌ بودن مهم نیست و دارن به فرهنگ این مملکت خدمت می‌کنن، علما و مراجع شیعه که پرچم شیعه رو با سختی‌های طاقت‌فرسا بالای دست نگه‌داشتن تا به ما برسه، روضه‌خوان‌هایی که گریه به امام حسین رو به ما یاد دادن، زنان و مادران ایران بزرگ که فرهنگ ایران رو به من رسوندن، اون روزایی که چادر به سر داشتن، کتک و زندان داشت و این روزایی که بعضی جاها چادر و حجاب مسخره و خنده داره، چادر رو رو سر خودشون و بچه‌هاشون حفظ کردن و ….

اون بزرگ‌مردی که خیابون‌های شهر ما رو تمیز می‌کنه، اونی که مرده‌هامون رو می‌شوره، اونی که مواظب امنیتمونه، اونی که برامون نون درست می‌کنه از اون کشاورز که گندم می‌کاره تا نونوایی که نون می‌پزه و تو این ماه رمضون گرم دست و من تو می‌رسونه، اونی که ماشینمون رو درست می‌کنه، پزشکی که بهمون سلامتی تعارف می‌کنه، مهندسی که بهمون نظم هدیه می‌کنه، کارگری که هیچ‌کجای عالم دیده نمی‌شه و ….

اوووووووووووووووه! ای خدای من !!!!! به من چند نفر تو این عالم مدیونم؟! خدایا! می‌دونم که تو همه‌ی این‌ها رو فرستادی تا من بتونم زندگی کنم ولی به هر حال من تو این چهل سال به این همه آدم مدیونم. نمی‌دونم شماها از این لیست‌ها تو جیبتون دارین یا نه ولی پیشنهادم اینه که داشته باشین تا وقتی تو ماه رمضون می‌خونین: اللهم اقض عنا الدین بتونین عمق فاجعه رو ادراک کنین و از ته دل بخونین تا خدا هم بار این همه دین کوچیک و بزرگ رو از شونه‌تون برداره…



 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

باران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • نکات آموزنده
  • شهدا
  • ارزشی
  • روز دختر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس